در دشت آرزو فلك خنـــــــده مي كنـــــــــد ؟
بر كوه دشت زمين بشر فتنه مي كنــــــــد
من از غم سپيدار بلند مويه مي كنــــــــم
آن دشت سبز و دره به من خنده مي كند
من زير پاي ممرز و توسكا نشستـــــــه ام
كهلو جسارتي نمود به من نوحه مي کند
افرا كه قد خميده شد ، دل به شهـــــــر زد
شهري كه با وجود ش هزارفتنه ميكنـــــــد